عشق من!چرا به من نمیرسی!؟
چشم هایم در اتش هراسی سرخ می سوزد
برگرد و برای یافتن من به سرزمین دلم بیا
بیا و هراس را از چشم هایم بگیر
اینچا بی تو هیچ ابری نمی خندد
مدت هاست صدای خندیدنشان را نشنیده ام
من بی تو با این پاییز چه کنم؟!
هوا دلگرفت و سنگین, عصرها سردو اندوهناک
درخت ها پژمرده و غمگین و اسمان دلتنگ و بارانی ست
من این پاییز را نمیخواهم
تو نیستی اینچا پاییز است برگ ها همه از دوری تو ریخته است
باد درخت ها را ازار میدهد
من پاییز نبودنت را نمیخواهم
برگرد و حجم اندوهناک این پاییز وحشتناک را
از فصل های زندگی ام پاک کن
من این پاییز را نمیخواهم!
روی بستر دلتنگی ام خوابیده بودم.
کسی به در کوبید چشم هایم را گشودم
غریبه ای با چشم های خیس و نمناک ایستاده بود
نامه ای به دستم داد
نامه بوی تو را میداد, بارها نامه را بوییدم و بوسیدم
خواستم بپرسم نامه ی تو را از کجا اورده است
کسی نبود!!؟
نامه ات را گشودم
"گل زیبای من!
چشم هایم به غم نشسته اند
نگاهم بارانی شده است
و دلم پشت تنهایی اش در حال مردن است!
خنده هایم را از یاد برده ام و هر روز به خاکسپاری شادی هایم میروم
اگر تو نیایی من میمیرم"
اسمان دلش شکست و بارید به اغوش بارانی اش پناه بردم
و غریبانه تر از تنهایی کرکس گریستم.
دقایقی تو زندگیت هست که اونقدر دلت برای عشقت تنگ میشه
که دلت میخواد اونو از تو رویاهات بکشی بیرون و توی دنیای واقعی
با تمام وجودت بغلش کنی و بهش بگی دوستت دارم...
تو همان شقایق معروف سهرابی!!
تا تو هستی زندگی باید کرد.
در رویاهایت جایی برایم باز کن.
جایی که بشود عشق را مثل بازی های کودکی باور کرد.
خسته شدم از بی جایی
از شب پرسیدم چه بنویسم برای کسیکه دوستش دارم؟
گفت بنویس بی تو فردایی ندارم
میدونی وقتی وسط درگیری های ذهنت حس میکنی به اخر خط رسیدی چی میچسبه؟؟
یک فنجون صداقت داغ
اونم از لبهای کسی که اعتراف میکنه هر جوری که باشی عاشقته
شیشه اش میشکند
یک نفر میپرسد که چرا شیشه شکست؟
دیگری میپرسد شیشه ی پنجره را باد شکست؟
...یک نفر میگوید شاید این رفع بلاست.
دل من سخت شکست.
هیچ کس هیچ نگفت که دلش را چه کسی بود شکست.
غصه ام را هیچ کس نشنید.
از خودم میپرسم
ارزش قلب من از شیشه هم کمتر بود؟؟؟
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی ابله سختی گرفتو بستری شد.
یه روز نامردش رفت یه عیادتش و بین صحبتاش همش از درد چشمش مینالید.
بیماریه زن بیشتر شدت گرفت و ابله تمام صورتشو پوشوند
مرد همیشه به عیادت زنش میرفت با اینکه نابینا بود.
موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورتش بود که ابله اونو از شکل انداخته بود.
همه میگفتن چه خوب خوب عروس زشت همون بهتر که شوهرش کور باشه.
20 سال بعد زن میمیره.
مرد عصاشو میذاره کنار و چشماشو باز میکنه.
همه تعجب میکنن.
مرد میگه:من کاری جز شرط عشقو بجا نیوردم.
قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت |